از نظر روانشناختی، احساسها تجاربی هستند که با محرکهای ساده پیوند دارند.
از نظر زیست شناختی اساس فرایندهای حسی عبارتند از اندامهای حسی و گذرگاههای عصبی ارتباطی.
حیطه عمل این فرایندها مراحل اولیه کسب اطلاعات درباره محرکها است.
حس ها عبارتند از :
– بینایی (باصره)
– شنوایی (سامعه)
– بویایی (شامه)
– چشایی (ذائقه)
– حسهای پوستی شامل فشار دما و درد و حسهای تنی
یکی از ویژگیهای مشترک همه حواس، حساسیت آنها است.
حساسیت به شدت محرک را با عنوان آستانه مطلق میسنجیم که عبارت است از : حداقل انرژی محرک که به صورتی پایا قابل تشخیص است.
حساسیت به تغییر را با عنوان آستانه افتراقی یا کمترین تفاوت محسوس (JND) میسنجیم که عبارت است از : حداقل تفاوت بین دو محرک که به صورت پایا قابل تشخیص باشد.
مقدار تغییر لازم برای تمیز دو محرک از یکدیگر با افزایش شدت محرک افزایش می یابد و تقريباً متناسب با شدت محرک است (قانون وبر – فخنر)
هر دستگاه حسی باید انرژی فیزیکی خاص خود را به صورت تکانههای عصبی رمزگردانی کند و این فرایند نیرو گردانی بر عهدهی گیرنده ها میباشد.
گیرنده ها و گذرگاههای عصبی ارتباطی شدت محرک را عمدتاً بر حسب نرخ تکانههای عصبی (تعداد تکانهها در مدت زمان معین) و الگوی این تکانهها رمزگردانی میکنند.
کیفیت محرک نیز بر حسب تارهای عصبی خاصی که فعال میشوند و الگوی فعالیت این تارها، رمزگردانی میشود.
محرک بینایی، نور است یعنی تابش الکترومغناطیسی ۴۰۰ تا ۷۰۰ نانومتر.
هر چشم دستگاهی برای تشکیل تصویر دارد شامل : قرنیه، مردمک و عدسی
و همچنین دستگاهی برای تبدیل این تصویر به تکانههای الکتریکی.
دستگاه نیروگردانی در شبکیه قرار دارد که حاوی گیرندههای بینایی یعنی میلهها و مخروطهاست.
مخروطها در برابر نورهای شدید عمل میکنند. فعالیت آنها موجب احساس رنگ میشود و بیشتر در مرکز شبکیه یعنی لکه زرد دیده میشوند.
میلهها در برابر نورهای ضعیف عمل میکنند، احساس بصری بدون رنگ را باعث میشوند و در بخش پیرامونی شبکیه فراوانتر هستند.
میزان حساسیت ما به شدت نور، تابع برخی خصوصیات میلهها و مخروطها است.
نکته حائز اهمیت این است که نسبت به مخروطها، هر یک از میلهها به تعداد بیشتری یاخته گرهی اتصال دارد.
بر اثر این اختلاف در میزان اتصال، حساسیت بینایی با میلهها بیشتر از مخروطهاست اما وضوح دید با مخروطها بیشتر از میلهها میباشد.
طول موجهای مختلف نور، احساس رنگهای متفاوت را به وجود میآورند.
با آمیختن مناسب سه رنگ که از نظر طول موج از هم فاصله زیاد داشته باشند، تقریباً هر رنگ نوری را میتوان همتاسازی کرد.
این واقعیت و واقعیتهای دیگر منتهی به نظریه سهفامی شد که بر طبق آن، ادراک رنگ بر فعالیت سه نوع گیرنده مخروط مبتنی است و بیشترین حساسیت هر مخروط به طول موجهای ناحیه متفاوتی از طیف نور است.
چهار احساس اصلی رنگ وجود دارد : قرمز، زرد، سبز و آبی.
تجارب ما از رنگ، حاصل ترکیباتی از این رنگهاست بجز اینکه ما هرگز سبز مایل به قرمز و آبی مایل به زرد نمیبینیم. مطلب اخیر با نظریه رنگهای متضاد قابل تبیین است.
این نظریه، فرایندهای متضاد قرمز – سبز و زرد – آبی را مطرح میکند که در هر فرایند به هر یک از دو رنگ متضاد، در جهت عکس پاسخ داده میشود.
نظریه سهفامی و نظریه رنگهای متضاد با این شرح که این دو فرایند در مناطق عصبی متفاوتی از دستگاه بینایی عمل میکنند، به نحو موفقیت آمیزی با هم تلفیق شده اند.
محرک حس شنوایی (سامعه)، موجی از تغییرات فشار هوا (موج صوتی) است.
گوش شامل گوش بیرونی (بخش بیرونی گوش و مجرای شنوایی)، گوش میانی (پرده گوش و زنجیرهای از استخوانها) و گوش درونی است.
گوش درونی شامل حلزون گوش است که از یک لوله مارپیچی حاوی غشای پایه تشکیل شده است. یاختههای مویی که بر روی این غشا قرار دارند همان گیرندههای صوت هستند.
امواج صوت که از راه گوش بیرونی و گوش میانی میرسند موجب ارتعاش غشای پایه میشوند که در نتیجه آن، یاختههای مویی خم شده و در نهایت تکانه عصبی به وجود میآید.
زیر و بمی که کیفیت بارز صوت است بر حسب بسامد موج صوتی تغییر میکند. اینکه ما میتوانیم زیر و بمی دو صوت متفاوت را که همزمان به صدا درآمده اند بشنویم، گویای آن است که احتمالا گیرندههای متعددی وجود دارند که به بسامدهای مختلف پاسخ میدهند.
نظریه های زمانی ادراک زیر و بمی بیان میکند که زیر و بمی که میشنویم تابع الگوی زمانی پاسخهای عصبی در دستگاه شنوایی است و خود این الگوی زمانی پاسخهای عصبی را نیز الگوی زمانی موج صوتی تعيين میکند.
نظریه های مکانی بیان میکند که هر بسامد صوتی، بیشترین تحریک را به مکان مشخصی در طول غشای پایه وارد میکند و این مکان ویژه حداکثر ارتعاش نیز تعیین میکند که چه زیر و بمی شنیده خواهدشد.
در نتیجه هر یک از این دو نظریه به جای خود درست است زیرا
– نظریه زمانی ادراک ما از بسامدهای پایین را توضیح میدهد.
– نظریه مکانی ادراک ما از بسامدهای بالا را تبیین میکند.
بویایی برای گونههای دیگر جانداران مهمتر است تا برای انسان.
بسیاری از گونههای جانداران از بوهای خاص (فرومونها) برای مبادله اطلاعات استفاده میکنند، و به نظر میرسد در انسان نیز هنوز آثاری از این دستگاه ارتباطی باقی مانده باشد.
محرکهای بویایی، مولکولهای آزاد شده از مواد هستند که در هوا حرکت میکنند و گیرندههایی را که در بالای مجرای بینی قرار دارند فعال میسازند.
انواع مختلف گیرنده بو وجود دارد (در حدود ۱۰۰۰ نوع). فرد عادی می تواند ۱۰۰۰۰ تا ۴۰۰۰۰ بوی مختلف را تمیز دهد.
نکته : زنان به طور کلی از این نظر تواناتر از مردان هستند.
نه تنها مادهای که چشیده میشود بلکه ساخت ژنتیکی فرد و تجارب او نیز بر چشایی اثر میگذارند.
محرک چشایی مادهای است که در بزاق قابل حل باشد.
بسیاری از گیرندههای چشایی به صورت خوشههایی روی زبان جای دارند (جوانههای چشایی).
حساسیت چشایی در نقاط مختلف زبان متفاوت است.
هر مزهای را میتوان بر حسب یکی از مزههای اصلی یا ترکیبی از آنها توصیف کرد: شیرین، ترش، شور و تلخ. رمزگردانی مزههای مختلف تا حدودی بر حسب تارهای عصبی ویژهای است که فعال میشوند (هر یک از تارهای عصبی مختلف حداکثر حساسیت را به یکی از چهار مزه دارند) و تا حدودی هم بر حسب طرح فعالیت تارهای عصبی است.
حس فشار و حس دما دو حس از حسهای پوستی هستند.
حساسیت به فشار، در لب، بینی و گونه بیشتر از نقاط دیگر و در شست پا کمتر از همه جاست.
آدمی نسبت به دما بسیار حساس است و قادر است تغییری کمتر از یک درجهی سانتی گراد را تشخیص دهد. همچنین دماهای مختلف را اصولاً بر حسب فعالیت گیرندههای سرما یا گرما رمزگردانی میکنیم.
وقتی شدت محرک به حدی برسد که موجب آسیب بافت شود، محرکی برای احساس درد میشود.
دو نوع درد متمایز از هم وجود دارد که واسطه ی آنها دو گذرگاه عصبی متفاوت است.
– نوع اول درد مرحلهای است که معمولاً کوتاه مدت است و شدت آن به سرعت افزایش مییابد و سپس فروکش میکند.
– نوع دوم درد مداوم است که نوعاً پایدار و دراز مدت است.
حساسیت به درد تا حدود زیادی تحت تأثیر عواملی غیر از محرک آزارنده قرار دارد این عوامل عبارتند از انتظارات فرد و باورهای فرهنگی او.
به نظر میرسد این عوامل از طریق باز و بسته کردن دریچه عصبی در نخاع شوکی و میانمغز اثر خود را میگذارند.
درد فقط زمانی احساس می شود که گیرنده هایدرد فعال شوند و دریچه عصبی نیز باز باشد.